ريحانهريحانه، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره

مادری می کنم...

روز مادر شدن

1393/6/15 12:40
نویسنده : مامان
234 بازدید
اشتراک گذاری

ریحانه مامان سلام

بالاخره بعد از 25 روز موفق شدم بیام و وبلاگ رو به روز رسانی کنم. می خوام این شروع دوباره رو با خاطره روز زایمان آغاز کنم.

12 مرداد وقتی پیش دکتر حجتی رفتم گفتن که اگر تا 20 مرداد دردهات شروع شد که هیچ اما اگر نشد باید بیستم 6 صبح بستری بشیو شب قبل هم یک استکان روغن کرچک بخور. من هر روز منتظر شروع دردها یا علامتی از آغاز روند زایمان بودم که هیچ اتفاقی نیفتاد. نوزدهم با بابایی به مطب دکتر رفتیم تا باز قرارها رو با هم قطعی کنیم. وقتی رفتم دکتر ایشون گفتن که بهتره یک سونوی دیگه انجام بدم تا از اندازه سر شما مطمئن بشن که یه وقت در حین زایمان توی کانال گیر نکنی و خدای نکرده مشکلی پیش بیاد. من و بابا به سونوگرافی رفتیم و فاصله دو گیجگاهت رو 9.6 گفتن. همونجا به دکتر زنگ زدم و بهشون گفتم ایشون هم گفتن که می تونم طبیعی زایمان کنم و باید 6 صبح عرفان بستری بشم. از سونو با بابا و دایی علی رفتیم یه گشتی زدیم و اومدیم خونه. دل تو دلم نبود که فردا قراره چه اتفاقی بیفته. اومدم خونه وسایل فردا رو برداشتم یه شام سبک خوردم و رفتم یه حموم طولانی و حسابی. با مامان جونم و بابایی قرار گذاشته بودیم که صبح بعد نماز راه بیفتیم. ساعت حدود 2 بود که رفتیم بخوابیم. همین که چراغ اتاق رو بابا خاموش کرد حس کردم یه چیز گرمی داره ازم میاد بیرون. سریع بلند شدم و بابا رو صدا کردم و رفتم تو حموم و دیدم بله کیسه آبم پاره شده و ریحانه خانوم زودتر داره میاد. سریع مامان جون رو صدا کردیم و رفتیم بیمارستان. وقتی رسیدیم مستقیم رفتم بلوک زایمان. مامایی که بود و خیلی خوش اخلاق و مهربون بود من رو معاینه کرد که چه دردناک بود و گفت دهانه رحمت 3 سانت باز شده و کیسه ابت هم پاره پاره است. سریع با دکتر تماس گرفتن و دکتر گفت که روند من رو چک کنن و در صورت نیاز امپول فشار بهم بزنن. یکی از پرستارا برام لباس آورد لباسهام رو عوض کردم و به دستم سرم وصل کردن و گفتن حالا می تونی بری از همراهات خداحافظی کنی. منم با گان صورتی و سرم به دست رفتم از مامان سیمین و بابایی خداحافظی کردم و تو دلم گفتم ممکنه دیگه نبینمتون. رفتم اتاق لیبر. دردهام داشت به هم نزدیک میشد. هر 5 دقیقه یک انقباض دردناک تا حدود ساعت 4/5 دردهام قابل تحمل بود ولی بعدش دیگه نمیشد تحمل کرد. حدود ساعت 5 وقتی ماما معاینه کرد گفت 7 سانت باز شده و این عالیه که بدون آمپول فشار داری پیش میری. بابایی و مامان سیمین میومدن پیشم و من فقط از کمر درد ناله می کردم و می خواستم که کمرم رو ماساژ بدن که خیلی بهم کمک می کرد. دردها بیشتر و بیشتر می شد و من کم کم داشتم فریاد می زدم تا ساعت 6 که فقط داد میزدم و می گفتم یا علی و می خواستم که به دکتر بگن بیاد کمکم کنه زودتر تموم شه. خدا رو شکر دکتر ساعت 7/30 اومد و معاینه کرد و در کمال تعجب گفت داره میاد آماده کنید وسایل رو. به من می گفت هر وقت درد داری زور بزن و من با تمام توانم زور میزدم. دیگه پاهام و دستهام داشت می لرزید و همه وجودم درد می کرد. دکتر هی بهم امیدواری میداد و می گفت تو یک زایمان کاملا فیزیولوژیک داشتی تلاش کن داره تموم میشه. ماماها بهم می گفتن سرش رو داریم می بینیم و این جوری من بیشتر و بیشتر برای اومدن تو تلاش می کردم. بالاخره در ساعت 7/45 شما پا به این دنیا گذاشتی و همه دردهام رو بردی و شادی به قلبم آوردی. همین که دکتر بیرون آوردت گذاشتنت روی شکمم و با موبایلشون اذان موذن زاده رو پخش کردن. وای که چه لحظه ای بود. عالی و باور نکردنی. من فقط شکر می کردم.

شروع کردی به جیغ و گریه. تمیزت کردن و روی سینه ام گذاشتن و تو آروم آروم شدی و وقتی باز خواستن جدات کنن گریه کردی. بی نهایت دوست دارم دخترم.

در نگاه اول که دیدمت خیلی تعجب کردم چون شبیه هیچ کدوممون نبودیخندونک

خبر خوش رو به مامان و بابایی دادن و اونها از نگرانی دراومدن. خدایاشکرت که کمکم کردی طبیعی زایمان کنم.

مامان و بابای بابایی نمی دونستن که چه اتفاقی افتاده. تازه داشتم راه میفتادن که بیان بیمارستان که خبر تولد شما بهشون رسید و همه شوک شدند.

بعد از این که تو رو بردن خانوم دکتر حجتی ماه منو بخیه زدن و کلی با هم حرف زدیم. خدا اجرشون بده که بسیار پزشک معتقد و ماهی هستند.

بعد از ریکاوری هم من به بخش منتقل شدم و همه رو دیدم و دلم باز شد و یک زندگی جدید برامون آغاز شد.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

خاله مائده
16 شهریور 93 0:42
خدااارو شكر ستاره قلبم شاد شد وقتي خوندمش دست دخترگلت درد نكنه كه خيلي اذيتت نكرد
مامان مریم
21 شهریور 93 8:23
عزیزدلم!! خیلییییییییی خاطرت خوب بود. انشالله تنتون سالم و لبتون خندوون باشه
طلا
21 شهریور 93 19:01
من هر وقت به اون لحظه خداحافظی فکر میکنم گریه م میگیره تازه به تو که اجازه دادن بیان پیشت..