ريحانهريحانه، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره

مادری می کنم...

آيه الکرسی

بعد از قریب یک سال

دختر عزیزم، نور چشمم یک سالی می شود که برایت ننوشته ام. و خدا می داند در این یک سال چه فراز و نشیب هایی را با هم پشت سر گذاشته ایم. اکنون تو بیست و یک ماهه هستی و من بیش از پیش به داشتنت و بودنت می بالم و عاشقانه دوستت دارم. آنقدر خوب مرا و احساسات مرا درک می کنی که هر لحظه از داشتنت برایم بهترین لحظات عمر است و عاشق ترم می کند. تو اکنون اکثر کلمات را می گویی و احساسات و نیازهایت را به خوبی به زبان می آوری. شعر می خوانی البته دست و پا شکسته. تمام کتابها و شعرهایی که برایت خوانده ام را حفظ هستی و موقع خواندن ما به محض مکث خودت کلمه بعدی را می گویی ولی هنوز روان حرف نمی زنی. آلرژی لعنتی کم کم دارد بارش را می بندد که برود و من و تو را از ...
24 ارديبهشت 1395

چهلم عزیز ترین مادربزگ دنیا

هستی مادر چهل روز از رفتن عزیزم گذشت. هنوز رفتنش را باور ندارم. راحت رفت بسیار خوب و ساده همان جور که دل مهربانش بود. جایش خالی شد! به همین مناسبت ما و شما برای بار چهارم به رشت رفتیم و البته برای این که روزه های من و بابا خراب نشود یک روز بیشتر آن جا نبودیم. ولی چون مامان سیمین نبودند و کسی نبود شما را نگه دارد من مجبور شدم بیشتر مرخصی بگیرم. این روزها درس و دانشگاه را به کل بوسیده ام و کنار گذاشته ام . سخت نگران کارهایم هستم.
20 تير 1394

حسب حالی ننوشتیم و شد ایامی چند

نور چشمم ميوه دلم سلام 5 ماهی هست که برایت ننوشته ام . راستش را بخواهی نخواستم بنويسم!!!!! البته در خصوصی هایمان برایت حرفها زده ام و سعی کردم زیباترین لحظات زندگی تو را ثبت کنم. در این مدت آلرژی به سراغت آمد و از نظر جسمی تو را بسیار ضعیف کرد. شکر خدا الان بسیار اوضاع بهتری داری. روزهای سختی را با هم پشت سر گذاشتیم و اگر کمک مامان سیمین و بابا اکبر و روحیه دادن هایشان نبود نمی دانم چه بر سر من و تو آمده بود. خدا برایمان تا ابد حفظشان کند. در این مدت آدم های دور و برم را شناختم، دوست و دشمن را کشف کردم و فهمیدم در مواقع سختی به چه کسی می توانم تکیه کنم! خدا را شکر که این دوران زشت و سخت گذشت و خدا ما را به سلامت از شر شیاطین انس و جن ن...
8 تير 1394

ماه ششم

هستی مامان سلام باز هم دیر اومدم برای ثبت تک تک لحظات زیبای زندگی تو البته با عکس و فیلم آنها را ثبت می کنم. در این مدت زندگی به من خیلی سخت گرفته بود. فشار پشت فشار، سختی پشت سختی! در خصوصی هایمان برایت وقایع را نوشته ام. هنوز هم ناملایمتی های دنیا تمام نشده اند و من می چشم ولی وقتی تو هستی زندگی زیباست. این مدت به شدت مشغول سه پروژه سنگین دانشگاه بودم  و خدا رو شکر با موفقیت تمام شد و نمره کامل اخذ شد. مسئول بخشی از پروژه های بچه های ارشد بودم و این کار به شدت وقتم را می گرفت. در این ماه اصلا وزن گیری خوبی نداشتی، غذا خور شدی! فرنی و سرلاک را بسیار دوست داری ولی سوپ را اغلب نمی خوری و دست نخورده می ماند. در شیر خوردن هم هم چن...
23 اسفند 1393

اولين ها

قريب به هفتاد روز است چيزي ننوشته ام. از تنبلي نبوده بلكه از بي وقتيست. كارهاي دانشگاه و خانه يك طرف و تو هستي مادر سوي ديگر. با تمام وجود لحظه به لحظه ات را در قلبم ثبت مي كنم تا مبادا كمتر از ثانيه اي فراموشم شود. در اين مدت فراز و نشيب هاي فراوان داشتيم. كاري، درسي، زندگي، ... ولي تو بزرگتر و خانم تر شده اي. شيرين تر از هميشه. مهربان و قدر شناس. وقتي برايت شير مي آورم و تو عاقلانه نگاه پر مهرت را به من ميدهي هزاران بار قند توي دلم آب مي شود. وقتي از كنارت مي روم و برمي گردم با شادماني ذوق مي كني و به طرفم دستانت را دراز مي كني عرش را سير مي كنم. وقتي براي من و پدرت متفاوت از بقيه مي خندي مي فهمم كه خدا چه نعمتي را بر ما تمام كرده و ...
1 بهمن 1393

سه ماهه شدی هستی مادر

نور چشمم سلام امروز وارد ماه چهارم زندگیت می شوی و سه ماهگی را پشت سر می گذاری. اینقدر این روزها به سرعت می گذرند و من غرق عشق بازی با تو هستم که تقریبا به هیچ کاری نمی رسم. رسیدگی به تو الویت همه کارهایم است و از سوی دیگر کارهای دانشگاه مشغله ام را بسیار زیاد کرده است. تو بزرگ شده ای دخترم و می فهمی و با دقت به همه چیز نگاه می کنی. آنقدر با دقت که می ترسم هر حرفی را جلوی تو بزنم یا هر جایی بروم. خدا را شاکرم که تو اینقدر خوش اخلاق و آرامی و مانند یک فرشته کوچک فصای خانه ما را سرشار از عشق می کنی. بابایی عاشقانه دوستت دارد و برای دیدنت هر روز لحظه شماری می کند. خدا را هزار بار شکر که تو را به ما عطا کرد. هستی مادر امروز و در سه ماهگی ا...
20 آبان 1393

شيرخواره حسينی

فرزند حسینیم سلام همان گونه که وقتی پارسال محرم خدا تو را به ما عطا کرد و من تو را نذر راه آقا کردم تا خادم راهش باشی و در قیامکش یاریش کنی نذر کردم تو را در مراسم شیرخوارگان ببرم و خدا را شکر این توفیق حاصل شد. روز ششم محرم به همراه مامان سیمین به مصلی رفتیم و تو  و هم سالانت بار دیگر با حسین (ع) و فرزندانش  بیعت کردید و عهد بستید که فرزند غایبش را یاری کنید تا هر چه زود تر بیاید و این دل تنگی ها پایان پذیرد. امیدوارم سر عهدت با امام زمانت بمانی فرشته کوچولوی خودم و مرا نزد امام رو سفید نمایی. شب قبل از مراسم برایت سر بند سبز دوختم و لباس سفید خریدم. در تمام طول مراسم آرامش عجیبی داشتی و ذره ای اذیت نکردی. در آن فضا حس خوبی ...
20 آبان 1393

پاگشای ريحانه بانو

بابا محسن برای این که شما را پاگشا کنند و ما به خانه شان برویم نهار همه را به رستوران شاندیز دعوت کردند و روز خاطره انگیزی بود . تا قبل از این روز من کمتر به شما شیر می دادم یعنی شیر را می دوشیدم و مامان سیمین به شما می دادند زیرا در روزهای اول اینقدر سخت شیر در گلویت می پرید که من از وحشت فقط جیغ می زدم و گریه می کردم و بسیار می ترسیدم. الان هم با هزار سختی به تو شیر می دهم و هنوز می ترسم و تو گاهی کارهای ترسناک می کنی.
27 مهر 1393