حسب حالی ننوشتیم و شد ایامی چند
نور چشمم ميوه دلم سلام
5 ماهی هست که برایت ننوشته ام . راستش را بخواهی نخواستم بنويسم!!!!!
البته در خصوصی هایمان برایت حرفها زده ام و سعی کردم زیباترین لحظات زندگی تو را ثبت کنم. در این مدت آلرژی به سراغت آمد و از نظر جسمی تو را بسیار ضعیف کرد. شکر خدا الان بسیار اوضاع بهتری داری. روزهای سختی را با هم پشت سر گذاشتیم و اگر کمک مامان سیمین و بابا اکبر و روحیه دادن هایشان نبود نمی دانم چه بر سر من و تو آمده بود. خدا برایمان تا ابد حفظشان کند. در این مدت آدم های دور و برم را شناختم، دوست و دشمن را کشف کردم و فهمیدم در مواقع سختی به چه کسی می توانم تکیه کنم! خدا را شکر که این دوران زشت و سخت گذشت و خدا ما را به سلامت از شر شیاطین انس و جن نجات داد و البته مثل همیشه در کارهای خدا خیر کثیر نهفته است که یک به یک پی به وجودشان می برم.
تو الان در 11 ماهگی به سر می بری. از این پس سعی دارم تا وبلاگت را به روز نگه دارم . به سرعت چهاردست و پا می روی، می ایستی وبا کمک قدم بر می داری، علاقه فراوانی به شعر و قصه داری و من با استفاده از همین وسیله به تو غذا می دهم. صدای ببعی و هاپو و گاو را به خوبی می دانی، حرف های مرا کاملا متوجه می شوی. اعضای بدنت را می شناسی. و این کلمات را هم با مفهوم ادا می کنی. ماما، بابا، آبه، آقا، دد، به به، و البته یک به به کشیده که وقتی غذایی را دوست داری می گویی و بسیاری از کلمات را که به تو می گویم آهنگش را تکرار می کنی. علاقه فراوان به نان و برنج داری و گوشت خوردن را زیاد دوست نداری. بازی مورد علاقه ات این است که من و پدرت و تو بنشینیم و توپ بازی یا حلقه بازی کنیم. بابا اکبر ساعت ها با شما بازی می کنند و برایت کتاب می خوانند و تو لحظه ای از کنارشان تکان نمی خوری . کلا خانه آنها آرامش بخش توست و عاشقانه دوستشان داری. هر کدامشان را که می بینی از خود بیخود می شوی. بسیار زیاد زردآلو دوست داری و اگر کنترل نکنم شاید 5 تا هم بخوری! خلاصه اینقدر ماه شدی که بی تو لحظه ای به سر بردن نتوانم.
راستی دوباره از ابتدای تیر به سر کار برگشتم و زحمت نگهداری شما به عهده مامان سیمین است. خدا را شکر ظهر به خانه بر می گردم و در کنارت هستم.
خدایا در تربیت فرزندم یاریم کن!