بعد از قریب یک سال
دختر عزیزم، نور چشمم
یک سالی می شود که برایت ننوشته ام. و خدا می داند در این یک سال چه فراز و نشیب هایی را با هم پشت سر گذاشته ایم. اکنون تو بیست و یک ماهه هستی و من بیش از پیش به داشتنت و بودنت می بالم و عاشقانه دوستت دارم. آنقدر خوب مرا و احساسات مرا درک می کنی که هر لحظه از داشتنت برایم بهترین لحظات عمر است و عاشق ترم می کند.
تو اکنون اکثر کلمات را می گویی و احساسات و نیازهایت را به خوبی به زبان می آوری. شعر می خوانی البته دست و پا شکسته. تمام کتابها و شعرهایی که برایت خوانده ام را حفظ هستی و موقع خواندن ما به محض مکث خودت کلمه بعدی را می گویی ولی هنوز روان حرف نمی زنی. آلرژی لعنتی کم کم دارد بارش را می بندد که برود و من و تو را از شرش رها کند. بیشتر غذاها را می خوری و خدا رو شکر بعضی از لبنیات هم برایت آزاد شد.
عاشق مامان سیمین و بابااکبر هستی و هر سری برای رفتن به آنجا خواهش می کنی و با گریه از خانه شان برمی گردی.
رنگهای قرمز، آبی، سبز، زرد، بنفش و سفید را می شناسی.
اشکال هندسی را کامل بلدی: دایره، بیضی، مربع، مثلث
اکثر حیوانات و صداهای آنها را بلدی.
موقع اذان چادر می گیری و مهر و می گویی که وضو بگیری و نماز بخوانی.
دخترکم، امیدوارم به حق صاحبان این ایام شعبانیه تو بهترین باشی برای مولایت و من رو سفید درگاه.
چندی از کلماتت و نحوه ادای آنها:
مامان، بابا، مامان میمین(مامان سیمین)، بابا اپر(بابا اکبر)، دایی، عمو، مامان همولی(مامان همیلا)، مننی(
در جون!) ، ایبس(سیب)، ابس(اسب)، گوچه ابز (گوجه سبز)، اوتاد(افتاد)، ...