در آستانه زيباترين ماه خدا
نور چشمم، ميوه دلم، ريحانه مامان سلام
هر روز و هر لحظه رشد و بزرگ شدنت را در وجودم احساس می کنم و بيش از هر زمان ديگری دل تنگ ديدارت می شوم و آغوشم کمبودت را حس می کند. نمی دانم چرا آمدن به اين جا و نوشتم برايم سخت شده است، به همين علت کمتر سر می زنم و برايت می نويسم. روز نيمه شعبان همان طور که قبلا گفته بودم اتاقت را چيديم و همه چيز آماده آمدنت شد. دست مادر و پدر عزيزم درد نکند که مثل هميشه بهترين ها را برايمان فراهم کردند و ما را بيش از پيش شرمنده خودشان کردند. (چون دوست ندارم اينجا عکس بگذارم، عکس ها بماند برای خصوصی مان)
اين هفته مصاحبه دانشگاه آزاد داشتم که متاسفانه از روندش راضی نيستم و چون خود را به دستان پر مهر خدا سپرده ام خاطرم آسوده آسوده است
و حالا خبر خوبی که مدتها رسيدنش را به تو وعده داده بودم: مامان سيمين و بابا اکبر و دايی علی عزيز همسايه ما می شوند و واحد بغل ما را خريده اند
خدايا به خاطر نعمت به اين بزرگی که هميشه آرزوی من بود شکر.
بابا محسن اين هفته سفر بودند و وقتی برگشتند کلی سوغاتی برای شما آوردند
خدايا وجودت را بيش از پيش در زندگی حس می کنم. فردا ماه مبارک رمضان آغاز می شود و من بی تاب روزه گرفتنم. امسال تو روزه منی هستی مادر!