دلم گرفته است...
عزيزکم
برای آمدنت لحظه شماری می کنم چرا که ديگر خسته شده ام از تنهايی، دلم می خواهد بيايی تا برايت درد دل کنم از محبتی که می کنی و سردی که می بينی. اين مدت سر بابا خيلی شلوغ بود اصلا فرصت نکردم باهاش صحبت کنم. دلم می خواد بريم بيرون و باهم يه عالمه راه بريم و من از درد دل هام براش بگم. به مامان و بابام نمی گم چون غصه می خورن و دلشون برای دخترشون می گيره. گل من تو بيا تا مادر سنگ صبور جديد پيدا کنه و باهاش حرف بزنه. من بد شدم انگار دنيا برام تنگ شده و نمی تونم زندگی کنم. حوصله هیچ کاری رو ندارم، از سرکار که ميرم خونه فقط می خوابم و نهايت يه شامی درست می کنم. نمی دونم چرا نزديک اومدن تو که شده شادابی مادرت کم شده . از اين بابت خيلی ناراحتم که نکنه يه مادر غمگين و افسرده باشم من برای تو هزاران برنامه دارم دعا کن عزيزم که به حالت قبل برگردم و دوباره همون آدم شاد و سرحال بشم. می دونی چيه انگار ديگه برای هيچ کس اهميتی ندارم. هيچ کس سال تا سال زنگ نمی زنه حالم رو بپرسه، ازم نمی پرسه از اوضاع و احوالت راضی هستی يا نه! هيچ کس همراهم نيست همه منو مقابل خودشون می بينن يا لااقل من اين جوری فکر می کنم. بد جور دلم گرفته عزيزکم نکنه يه وقت فکر کنی مادر ضعيفی داری ها نه تازگی ها اين طوری شدم يا شايد آدم ها اين طوری شدند به هر حال روزگار سختی را می گذرانم.