دلم گرفته است...
عزيزکم برای آمدنت لحظه شماری می کنم چرا که ديگر خسته شده ام از تنهايی، دلم می خواهد بيايی تا برايت درد دل کنم از محبتی که می کنی و سردی که می بينی. اين مدت سر بابا خيلی شلوغ بود اصلا فرصت نکردم باهاش صحبت کنم. دلم می خواد بريم بيرون و باهم يه عالمه راه بريم و من از درد دل هام براش بگم. به مامان و بابام نمی گم چون غصه می خورن و دلشون برای دخترشون می گيره. گل من تو بيا تا مادر سنگ صبور جديد پيدا کنه و باهاش حرف بزنه. من بد شدم انگار دنيا برام تنگ شده و نمی تونم زندگی کنم. حوصله هیچ کاری رو ندارم، از سرکار که ميرم خونه فقط می خوابم و نهايت يه شامی درست می کنم. نمی دونم چرا نزديک اومدن تو که شده شادابی مادرت کم شده . از اين بابت خيلی ناراحتم ک...